24 Kas 2008

حماسه و محبت درادبیات شفاهی آذربایجان - علیرضا ذیحق

حماسه و محبت در ادبيات شفاهی آذربايجان / داستان جمشيد شاه - عليرضا ذيحق
مرغ خندان، پرنده‌ خوشخوانِ شاه پريان ملكه جهان افروز كه با همه كوچكی اش نيمی نازنينی زيباروی بود و نيم ديگرش مثل گنجشككی به خواب شاهزاده جمشيد می آيد و از دياری اسرارانگيز بنام تخت سليمان می گويد و اينكه بازی تقدير، او را به سفری دور و دراز به جويايی او واخواهد داشت.
شاهزاده جمشيد كه به حيلت و مكر برادران و خواهران ناتنی اش، مورد غضب پدر تاجدارش محمدشاه قرار گرفته و از قصر رانده شده بود روزی شنيد كه پادشاه از بيماريِ لاعلاجی دچار رنج و محنت است و طبق خوابی كه ديده است چاره اش گوش سپردن به نوای پرنده ای ناياب است كه بدنش تركيبی از دختری مه روی و گنجشكی رام و خيال انگيز می باشد.
شاهزاده جمشيد به حضور پدر شتافت و گفت: “با اينكه هرگز نگاهی گناه آلود به هيچ يك از خواهرانم نداشته ام و شايسته اين تحقير و توهين نبوده ام، اما اجازه میخواهم به من نيز همچون ساير برادرانم شاهزاده احمد و شاهزاده محمد، اذن سفر داده شود كه شايد بتوانم آن مرغ بی نظير را در دام اندازم كه اشك گلگون و قلب محزون شما، مرا نيز می آزارد”.
پادشاه كه فرزندش را مشتاق بندگی و دل نگران خود ديد فضای سينه اش از مهر او لبريز شد و گفت: “نكته سربسته ای بود و خطايی شد و از مشرب قسمت گريزی نيست. تو هم برو كه شايد آن ريز مرغ به تور تو افتاد و نوای بانگِ او درد مرا تسكين داد.«
شاهزاده جمشيد با وداع از پدر، سراچه‌ چشم مادر را نيز بوسه داد و سوار اسب با گرد راه درآميخت. در ميانه های راه به گذرگاهی رسيد كه در آنجا سنگ سياهی بود با نوشته ای حك شده بر رويش كه دو راه را فرا روی آدمی قرار می داد. راهی كه بی خوف و خطر بود و راهی كه هر كس از آن ور رفته هرگز باز نيامده است.
شاهزاده كه طالب سيمرغ و كيميا بود و رهرويی بی باك، راه بی بازگشت برگزيد و در دل گفت: “هر چه پيش آيد برهم زنم و با شمشير آبدار، چهار پاره اش كنم آنكه به زخم من برخيزد!«
رفت و در راه به نخجيرگاهی رسيد و در دوردستها قصری ديد سر به فلك كشيده و چون نزديك شد ناله های دختری شنيد. داخل شد و مه پاره دختری ديد كه به چارميخ كشيده شده و آه از نهادش بلند است. دختر گفت: “برجوانی ات رحم كن و از اينجا برو كه اگر ديو سفيد آيد ابر اجل بر سرت خيمه خواهد زد. همچنين سه زيبا صنم خواهی ديد كه هر سه چشمانی جذاب و جادويی دارند و تو را با عشوه ها و شورانگيزی هاشان به طلسمی در خواهند افكند كه تا ديو سفيد سر برسد گوشت تو را در مطبخ خانه به سيخ كشيده و بريان و داغ، مزه دهان او خواهند ساخت.«
شاهزاده تا بجنبد آن گلرخان را ديد و در يك چشم به هم زدن چنان دست به قبضه شمشير برد كه تا آنها كلامی گويند مثل خيار تر دو نيم گشته و هر كدام گوشه ای غلطيدند. در اين لحظه بود كه يك سياهی عظيم زمين و آسمان را فرا گرفت و در روشنايی آذرخشی كه چشم شاهزاده را خيره می كرد آن دختر اسير را در چنگالهای ديوی گران پيكر ديد و در آميختن سپيدی با سياهی، برق شمشير از ظلمت غلاف بيرون كشيد و با پنجه پلنگ آسا، سر از گردن ديو چنان به زير انداخت كه انگار كلّه ديو، يك جوجه تيغی بود كه بال درآوَرد و پرواز كرد. دختر كه نامش “آی پارا” بود به شاهزاده جمشيد آفرين گفت و با او از ديو سياهی سخن راند كه خواهرش “گونه تای” نيز اسير دست او بود.
جمشيد، آی پارا را بر زين اسب نشانده و پای در ركاب عازم قلعه ديو سياه شد. آنها به قلعه كه رسيدند ديو سياه را خفته ديده و زنجير از دست و پای گونه تای باز كردند. دو خواهر مثل دو جان شيرين در آغوش هم فرو رفته و آی پارا از قصد شاهزاده جمشيد برای سفر به تخت سليمان سخن گفت. گونه تای كه دختری با تدبير بود فوری صندوقچه ای را نشان شاهزاده داد كه شيشه عمر ديو سياه در آن بود. چون شاهزاده صندوقچه را شكافت و شيشه عمر ديو به دستش افتاد گونه تای گفت: “شيشه را هنوز بر زمين نزن كه تا تخت سليمان راه درازی است و ما می توانيم ديو سياه را مجبور كنيم كه ما را به گُرده هايش نشانده و در يك چشم به هم زدن بدانجا رسانده و باز گرداند. ديو كه از خواب پريد و شيشه عمرش را به دست سلحشوری غريبه ديد وحشت زده زبان به التماس گشود: «هر چه از من می خواهی بخواه و اما آن را به من بازگردان!” شاهزاده گفت: “مرا همراه اين نازنينان تا تخت سليمان ببر كه در قصر ملكه جهان افروز، پرنده ای بنام مرغ خندان را بايد با خود بياورم. بعد ما را در دو راهی خوف و آرامش بر زمين بگذار كه شيشه عمرت را تحويل بدهم.«
آنها سوار ديو شده و ديو سياه با خواندن سحری، تنوره ای كشيد و تا ابرها اوج گرفت و آنها را در دياری با جنگل های انبوه و چمنزارهای سبز كه قصری تابان با خشت هايی از طلا و نقره، چشم ها را نوازش می كرد بر زمين نهاد. شاهزاده جمشيد دور از چشم ديوان و پريان، كمند بر كنگره كاخ انداخت و چون وارد باغ شد شكوه و جلالی را ديد و دختری زيبا كه مثل پنجه آفتاب، می درخشيد و اما در تختی زرين به خوابی ناز فرو رفته بود. قفسی از طلا نيز بالا سرش بود كه مرغ خندانِ جهان افروز با نغمه های فرح بخش اش هوش از سر آدمی می ربود. شاهزاده كه با ديدن جهان افروز، مهر و عشق اش به آن طرفه نگار، از حد بيرون شد و لحظه ها، مات و حيران بر او خيره ماند در حال نامه ای نوشت و از شعله های عشق و محبت اش به آن شاپريدُخت كه اعماق قلبش را فروزان ساخته بود سخن راند و با گلايه از بخت نامساعد و دست روزگار و اجبارش به بردن مرغ خندان، قول داد كه روزی باز گردد و برای هميشه افسانه ساز دل بيقرارش باشد.
شاهزاده جمشيد قفس زرين برداشت و در خروج از باغ، دلش تاب نياورد و بخاطر يك بوسه مهر از سيمای دلدارش دوباره برگشت و آن نازنين تا مژه برهم زند و ببيند كيست كه او را از رؤيای شيرين اش بيدار كرد، شاهزاده در رفت و اما جهان افروز به روی سينه اش نامه ای عاشقانه ديد.
ديو سياه طبق قراری كه داشت آنان را به دو راهه وحشت و رحمت رساند و گونه تای كه شيشه عمر ديو بردست داشت آن را چنان بر زمين زد كه در يك آن، دود و آتش و نعره ای خونناك فضا را انباشت و از ديو سياه جز تل خاكستری هيچ بر جای نماند.
شاهزاده جمشيد و زيبارخان همراه مرغ خندان راهی گلستان رم بودند كه سراپرده های برافراشته ديدند و چون شاهزاده نزديك شد برادران ناتنی اش را ديد كه با دست خالی پيش پدر می روند. اما برادرانش تا فهميدند كه شاهزاده جمشيد، مرغ خندان را آورده و دو نازنين مهوش نيز همراه اوست باز حيلتی انديشيده و نصفه های شب در خواب، او را نمدپيچ كرده و از فراز كوهی به زير انداختند.
مُلكِ گلستانِ رَم به يمن و شادی بازگشت شاهزادگان و يافتن مرغ خندان و قطع سر درد پادشاه، غرق در جشن و سرود و چراغانی شد.
اما حالا بشنويم از ملكه جهان افروز كه وقتی مكتوب شاهزاده را ديد و باغ سلطنتی را از مرغ خندان خالی، لشكری از ديوان و پريان آراست و عازم گلستان رم شد.
مُلكِ گلستانِ رم از هر چهار سو در محاصره قرار گرفت و پريشادخت پيكی به دربار فرستاد و ايلچيان گفتند: “سر هيچ ستيزی نداريم و فقط آمده ايم تا شاهزاده رخ برافروزد و همراه صيد خود، مرغ خندان به حضور ملكه برود كه مشتاق ديدار اوست.«
پادشاه كه به اقرار و اعتراف فرزندانش، تصورش اين بود كه مرغ خندان را شاهزاده احمد و شاهزاده محمد آورده اند، آنها را به سراپرده ملكه فرستاد. اما چون ملكه، شاهزادگان را به حضور پذيرفت و ديد كه هر دو دروغ می گويند چنان آنها را از دم شمشير گذراند كه به كوی فنايشان فرستاد.
پادشاه كه مات و حيران اين واقعه تلخ بود حقيقت را از مه جمالان “گونه تای” و “آی پارا” جويا شد و وقتی فهميد كه شاهزاده جمشيد چه جانفشانيهايی كرده و برادرانش چه بلايی بر سر او آورده اند از ملكه، خواهان تدبير شد. جهان افروز از پريان و ديوان خواست كه به جويايی شاهزاده جمشيد برخيزند و تا زنده و مرده او را نيافته اند باز نگردند. آنها رفتند و بعد از مدتها گشت و گذار، او را به هنگامی يافتند كه حضرت خضر بر بالاسرش بود و زخم و خون از تن وی می سٍتُرد.
شاهزاده جمشيد با ديوان و پريان به گلستان رم فرود آمد و تا ملكه جهان افروز، شوكت و جلالِ آن هيبت مردانه و زيبايی سيمای آن شهسوار دلداده را ديد چنان مفتون او شد كه در اندك مدتی، محمدشاه تاج پادشاهی را بر سرِ فرزند فداكارش نهاد و شاه پريان را كه در خوبرويی جميله ای بی مثال بود به عقد او در آوَرد.
زمان، زمانه‌ عشرت شد و خاك، خاكدانِ صلح و صفا و ساز و سرود و ترانه.
………………….
http://www.barama.org/