22 Kas 2008

حاجی رضاصراف تبریزی،شاعری سرگشته درگذرگاه انقلاب مشروطه

حاجي رضا صراف تبريزي ، شاعري سرگشته در گذرگاه انقلاب مشروطه
Urmu
حاجي رضا صراف تبريزي ، شاعري سرگشته در گذرگاه انقلاب مشروطهشعر از بهر مردمان گويند، نه از بهر خويش.
«قابوسنامه باب 35»
سر سخن
در مورد حاجي رضا صراف تبريزي، مقالات زيادي در همايش بزرگداشت يكصدمين سال وفات او به وسيله ادبا و شعراي دو سوي ارس – باكو و تبريز – به رشته تحرير درآمده است. بنابراين شايد در نظر اول، خوانندگان گرامي اين نوشته را تكرار مكررات بدانند. لكن صاحب اين قلم در نظر ندارد مقاله مشابه ديگري بر انبوه مقالات ارائه شده در آن همايش افزوده باشد. بلكه انگيزه اين كار بازنگري بخشي از تاريخ سرزمين‌مان در عصر صراف و در گذرگاه انقلاب مشروطه و نقد و بررسي اشعار او، به قدر توان خود مي‌باشد. كاري كه انتظار بر اين بود كه نويسندگان شركت كننده در اين همايش انجام دهند. ولي اغلب نوشته‌هاي ارائه شده در اين گردهمائي كه زير نام «صراف سخن» به زيور طبع آراسته شده ، پرتناقض مي‌باشد و نويسندگان‌شان گرفتار يكسونگري شده‌اند. نتيجه آن كه آنان نتوانسته‌اند صراف را آن طور كه بوده، معرفي كنند، بلكه سعي شده وي را آن طور كه دلشان مي‌خواهد بشناسانند.
اين درست است كه هر محققي حق دارد بنا به وسعت دانش و ديدگاه خود، امور و وقايع را از زواياي خاصي بررسي كند و به نتايجي دست يابد كه شايد با آن ديگري متفاوت باشد. ولي اين كار تنها با ارائه سند و دقت در معاني آنها ميسر مي‌شود، و الا مغالطه و لفاظي با كار تحقيق منافات دارد. اميد آن كه اين نوشته باعث بحث و گفتگوي تازه‌اي باشد، در مورد صراف و شناختن هر چه بهتر او.
دوران زندگي
در عصر صراف جهانخواران بر حيات اقتصادي و سياسي و اجتماعي كشور ما عميقا چنگ انداخته بودند جنوب ايران زير نفوذ استعمارگر آزمند انگليس قرار داشت و در شمال كشور روسيه تزاري سيطره ابليسي خود را گسترده بود. آنان براي تحكيم سياست تجاوزگرانه خود از دربار قاجار مدام امتياز سياسي و اقتصادي كسب مي‌كردند و قراردادهاي اسارتبار به كشور ما تحميل مي‌كردند.
عده‌اي از دولتمردان قاجاري از انگلستان هواداري مي‌كردند، تعداد ديگري منافع‌شان اقتضا مي‌كرد به طرفداري از روسيه برخيزند ولي هيچكدام از آنها كوچكترين علاقه‌اي به سرنوشت كشور و مردم خود نداشتند. به قول ايرج ميرزا
بزرگان وطن را از حماقه نباشد بر وطن يك جو علاقه
يكي از انگلستان پند گيرد يكي با روس‌ها پيوند گيرد
به مغز جمله اين فكر خسيس است كه ايران مال روس و انگليس است (1)
عبدالرحيم ابوطالب نجار تبريزي معروف به طالبوف (متولد 1250 سال مرگ 1326 ه.ق) هم عصر صراف با اشاره به مداخلات گستاخانه استعمارگران مي نوشت : «از دست اين دو همسايه به تنگ آمده‌ايم. ايران بايد دو پستان پرشير داشته باشد يكي را به دهان اين(روسها) و دومي را به دهان ديگري(انگستان) بگذارد و زمامداران ما از بام تا شام در تدبير مدارا با اين دو مدعي قلدر مي‌باشند»(2)
و به تعبير ملك‌الشعراي بهار روس و انگليس ريسماني به گلوي ايران انداخته بودند. يك سر ريسمان در دست انگليس و سر ديگر در دست روس قرار داشت. آنان مي‌كوشيدند ايران را خفه كنند.
دولتمردان قاجار با آن كه در برابر جهانخواران، خوار و زبون بودند و سعي مي‌كردند با آنها مهرباني و مدارا كنند و اسباب دل‌آزردگي آنان را فراهم نياورند، لكن با مردم خود رفتار بسيار خشن و ددمنشانه‌اي داشتند.
حاج رضا صراف به راي‌العين مي‌ديد كه محمدعلي ميرزا در تبريز شكم پاره مي‌كند، گردن ميزند، گوش مي‌برد، پرده ناموس مي‌درد، غارت مي‌كند، خانمان ويران مي‌سازد، قوت لايموت مردم را احتكار مي‌كند. صراف اطلاع داشت كه دختران زيباروي تبريزي، حتي پسران تا زماني كه ريش و سبيل پرپشتي نداشتند، از ترس پااندازان محمدعلي ميرزا جرئت بيرون آمدن از خانه را نداشتند و…
علاوه بر ظلم موحش استعمار و استبداد، فقر و فاقه، بدبختي و بيچارگي كشور را فرا گرفته بود. خشك سالي، قحطي، گرسنگي،امراض مسري از قبيل وبا و طاعون دمار از روزگار مردم درمي‌آورد. انواع ماليات‌ها و عوارض گوناگون بر دوش ملت سنگيني مي‌كرد. روزي اندكي كه دهقانان تنگدست با هزار زحمت و مشقت به دست مي‌آوردند، خان به عناوين گوناگون از دستشان مي‌ربود. «خان اگر خانه مي‌ساخت دهقانان به بيگاري گرفته مي‌شدند اگر بخاري و تنورخان به هيزم نياز داشت، به وسيله روستائيان تامين مي‌شد. اگر خان قصد سفر داشت، مخارج مسافرت‌اش را دهقانان مي‌پرداختند. حتي اگر اسب و استري براي سوار شدن وي پيدا نمي‌شد ، روستائيان خان را بر گرده خود سوار كرده و به مقصد مي‌رسانيدند.»(3)
اين وقايع عظيم اجتماعي كه در پيش روي صراف اتفاق مي افتاد، در روح و روان او اثري باقي نمي‌گذاشت و در آئينه تفكر و اشعار وي انعكاس نمي‌يافت. كبوتر دل صراف را «دلبر طنازي چون صياد ماهري شكار كرده بود» و در وصف او غزل‌هاي سوزناك مي‌سرود :
دلبرا خطين چيخوب يافتنه برپا ائتمگه لشگر چنگيز اولوب آماده ايران اوستونه
بيلميرم يولسوز پري‌وشلر اليندن نئيليم! اوز قويوب مين نامسلمان بير مسلمان اوستونه!
و يا :
الدن آليب قراريمي بير دلبر قشنگ بير ناز غمزه صاحبي، عيار شوخ و شنگ
بد نام ائديب‌دي هر بيري بير رنگيله آق سينه، قاره‌ زلف، آلا گؤز، حسن نيم رنگ
آهو باخيشلي، گؤزلرون آلدي قراريمي صياده بيرجه باخ قالوب آهو الينده چنگ!
«ديوان صراف ص 44»
ولي ديگر شعراي هم زمان او از جمله شاعر مبارز و رانده از ستم بايرامعلي عباس زاده متخلص به «حمال» كه با كار طاقت‌فرساي باربري در باكو روزگار مي‌گذرانيد ستم نظام خانخاني عصر صراف را با اشعار خود به تصوير مي‌كشيد و هم زنجيران خود را به عصيان و طغيان فرامي‌خواند:
«منتظردور گؤزوم ايران‌دا قالان يولداشيما
توكوب ايرانين او خانزاده‌لري كول باشيما
بيردي‌ين يوخدي منه اي قوجا پابسته كيشي
اون ايكي پوت(4) تايين آلتين‌دا قالان خسته كيشي
نه اولارايله هجوم خان ايله بيگ اوسته كيشي
حسرتم بير نئچه مدت‌دي باجي قارداشيما
تؤكوب ايرانين او خانزاده‌لري كول باشيما
چاتار امداديما آخر فقرا دادرسي كسيلر اوندا بگين، ملك‌دارين سون نفسي
واردور حريته «حمال» باشي‌نين چوخ هوسي ئوزوم ئولسم‌ده يازين بو سؤزومي باش داشيما
تؤكوب ايرانين او خان‌زاده‌لري كول باشيما(5)
ميرزا آقاخان كرماني نيز كه در سال 1314 ه.ق در كوي ششگلان تبريز زير درخت نسترن بهمراه دو روشنفكر ديگر به اتهام شركت در قتل ناصرالدين شاه ، توسط محمدعلي ميرزا سرش از تنش جدا گرديد، زندگي پر ادبار مردمان زمان خود و صراف 43 ساله را با اشعارش چون پرده سينما در پيش روي ما به تماشا مي‌گذارد. وي از اين كه با هم وطنان‌‌اش رفتاري مي‌شود كه حتي شايسته دد و دام نيست، دلش به درد مي‌آيد :
«مگر حال اين ملك برگشته است همه جاي اهريمنان گشته است
گروهي همه بد دل و بد نهاد دل خود به خون كسان كرده شاد
همه مردم از دست بيداد شوم گريزند در هند و قفقاز و روم
يكي ره گذركن به ايران ديار كه بيني يكي هيبت افزا مزار
در آن ظلمت آباد وحشت سراي نبيني يكي روح زنده به جاي
همه رنگ‌ها رفته و روي زرد پديدار از چهره‌ها سوگ و درد
همه چشم‌ها گود و بگسيخته مگر آبروي همه ريخته
كتف گوژ و گردن شده سرنگون تو گويي يكي را بتن نيست خون
فرو رفته چشمان و بيني دراز ز سيما پديدار، سوز و گداز
همه در اسارت و در بندگي نه آگه ز آزادي و زندگي
كسي مالك مال و ناموس نيست ندانند فريادرس را كه كيست؟
بريده يكي را دو دست و دو پاي تني مانده بر پاي و جاني به جاي
يكي را به مسمار كنده دو چشم كه هر كه ببيند بسوزد به خشم
يكي را از سر دور كرده دو گوش كه هر كس بديد آن برآرد خروش
يكي را به سفته بتن هر دو كتف از اين خستگان هر كسي در شگفت
دل و جان انسان بيايد به درد كه كس با دد و دام زينسان نكرد.»(6)
در چنين ايام تيره و تاري كه نويسندگان، شعرا، ژورناليست‌ها در سوز و سرماي طاقت فرساي خفقان و سركوب و ستم، در بيداري مردم، تبليغ افكار نوين و پيكار با استبداد و استعمار شعر و مقاله مي نوشتند و جاودانگان سرزمين آذربايجان ، شيخ محمد خياباني‌ها، ثقه‌الاسلام‌ها، ضياءالعلماها، نوراله خان‌ يكاني و امير حشمت نيساري‌ها، حاجي ميرزا ابراهيم آقا و ميرزا محمود سلماسي‌ها و… با خروش و فريادشان ، با خطابه و وعظشان، با قلم و قدم‌شان بالاخره با بذل مال و خون‌شان به ياري ستم كشان هم ميهن‌شان كه در كربلاي ايران در زير مهميز ستمگران آرام و قراري نداشتند، مي‌‌شتافتند، صراف سخن، حافظ غزل‌هاي تركي، بدون كم‌ترين توجه به ستمگري‌هاي بي امان يزيديان زمانه، در وصف عشق حقيقي و زميني‌اش كه يك نوجوان امردي‌ بود، شعر عاشقانه مي‌سرود :
چرا اي نوجوان يك دم نمي‌كوشي به تدبيرم
تو آخر كرده‌اي اندر جواني اين چنين پيرم
زنم بوسه، كشم بر ديده، خاك نقش پايت را
بدين انديشه هم چون نقش پا عمري زمين گيرم
بدين گرمي بريزي خون گرمم زين نه دل سردم
بگو اي من به قربان تو آخر چيست تقصيرم؟
غم دل تا به كي پنهان كنم از تو طبيب من
علاجي كن ز درد چشم بيمار تو مي‌ميرم!(7)
و يا :
شيرين سو منه زهردي سنسيز ماتان اوغلان
ايچديرمه بو زهري منه شكر ساتان اوغلان
حسرت چكه‌رم سن ياتاسان من باشون اوسته
آهسته گلوب عرض ائلي‌يم دور ياتان اوغلان
نامردم اگر اوخلوياسان بير دئيم اوخ – اوخ!
اما ديه‌‌رم اولميه‌سن اوخ آتان اوغلان
چوخ قان ائلمه قورخورام آخر قالا آدون
عاشيق‌لرينون قانينه ناحق باتان اوغلان
ديوان صراف، ص 66
وقتي كه مردم بپاخاسته و زجر ديده تبريز در عصر قيام و خون و در زماني كه كشورشان سرشار از حوادث مهم بود چنين اشعار عاشقانه‌اي از وي مي خواندند و به «اخلاق‌الاشراف» وي پي مي‌بردند، زبان به انتقاد او مي‌گشودند ولي صراف به انتقادهاي مردم سرسنگين و بي‌اعتنا بود :
من محبت چولونون عاشق سرگشته‌سي‌يم نولا ديوانه بيله مردم تبريز مني!
ميرزا علي اكبر صابر و حاج رضا صراف
عده‌اي از نويسندگان، صابر شاعر «هوپ هوپ نامه» را با صراف «عاشق پيشه» مقايسه كرده‌اند. حتي برخي پا را فراتر گذاشته، اظهار لحيه فرموده‌اند كه «صراف به اندازه ميرزا جليل محمد قلي زاده(ناشر روزنامه ملانصرالدين) و ميرزا علي اكبر صابر يك شخصيت دموكرات و ترقي‌خواه بود.!!!»(8)
معلوم مي‌شود كه ايشان نه صراف را مي‌شناسد و نه اديب و طنزپرداز بزرگ جليل محمد قلي زاده را. مقايسه اين نويسنده ژرف انديش و دشمن سرسخت استعمار و نظام ملوك‌الطوايفي و مبلغ افكار انقلابي، با صراف كمال بي‌اطلاعي اين گونه نويسندگان از زندگاني جليل محمد قلي زاده مي‌باشد. مقايسه صراف با ميرزا علي اكبر صابر نيز مانند قياس فيل به فنجان است. افكار و انديشه‌ آنان هيچگونه شباهتي باهم ندارند.
ميرزا علي اكبر صابر يك دم از خدمت بمردم غفلت نداشت. او همكار دائمي جليل محمدقلي زاده و روزنامه ملانصرالدين تا روز مرگ بود. صابر شاعر پيشتاز طبقه محروم بود. روح صابر بر فراز سنگرهاي آزاديخواهان مشروطه طلب تبريز پيوسته در پرواز بود. اشعار انقلابي وي به دل و جرئت مجاهدان مي‌افزود و روزنامه ملانصرالدين در سنگرهاي تبريز دست به دست مي‌گشت. هيچ يك از شعراي عصر مشروطيت ستارخان سردار ملي را نظير صابر تجليل و تعريف نكرده و هيچ طنزي در افشاي قيافه كريه محمدعليشاه بپاي اشعار ساتيريك صابر نمي‌رسد. به قول عباس صحت «اشعار صابر بيش از يك اردوي مسلح در پيروزي ملت ايران موثر افتاد.»(9)
نمي‌دانم چه اصراري هست كه عده‌اي مي‌خواهند صراف، عاشق دلبران طناز و نوجوانان امرد را شاعري انقلابي دموكرات منش و مشروطه‌طلب قلمداد كنند در حالي كه به تاييد مهدي مجتهدي «حقيقت آن است كه صراف به اين قبيل معاني توجه نداشته است.»(10) اگر وي زنده بود و اين دروغهاي شاخدار را نسبت بخود مي‌شنيد، فرياد مي‌زد :
«اي مدعي اوتان دئمه فاحش يالان منه»!
باز بخاطر دوري جستن از مردم و چشم پوشي از درد و رنج آنان بود كه تبريزيان، اعتقاد داشتند «ديوان صراف آمد و نيامد دارد و بد يمن است.»(11) علي آقا واحد نيز مي‌نويسد ، علت اين كه صراف در قفقاز ناشناخته مانده اين است كه:«در اشعار او افكار اجتماعي بسيار ضعيف است»(12) ولي آن كه نوشته است «صرافين ديوانين‌دا گؤركملي بير اجتماعي شعرينه راست گلمه‌ديك»(13) برخلاف نظر آقاي بكيرنبي‌يف، حرف كاملا صحيحي است.
در اين جا اشاره به اين نكته ضروري است كه در مجموعه مقلات همايش بزرگداشت مشروطه (چاپ مرداد 82) نوشته‌اي ‌است به قلم‌ آقاي رحيم نيك بخت. در اين نوشته آمده است كه حاج رضا صراف تبريزي مثنوي‌اي دارد بنام «تهذيب‌الاخلاق و قضيه نادره في‌الافاق» با مضامين اجتماعي كه تا حال ناشناخته باقي مانده است. ولي با كمي دقت معلوم مي‌شود كه، نويسنده «تهذيب‌الاخلاق» حاج رضا صراف تبريزي نيست. بلكه كس ديگري است، همنام با صراف. آقاي رضا همراز طي مقاله مستدلي نادرست بودن نظريه آقاي نيك بخت را در مجله ارمغان آذربايجان (شماره 60، شانزده آبان 83) به اثبات رسانده‌اند.
با اين سخن استاد مصطفي قلي پور موافقم كه نوشته‌اند : «شناخت محتواي شعر بدون اطلاع از زمان و مكان زندگي و طرز افكار شاعر و جريان‌ها و جو حاكم بر زمان صراف غالبا دشوار و در مواردي غير ممكن است.»(14) بنابراين ناگزيريم يكي از وقايع بسيار مهمي كه در آخرين ماههاي زندگي صراف در آذربايجان اتفاق افتاده است، مورد مطالعه قرار دهيم تا انگيزه سروده شدن قسمتي از اشعار صراف را كه به اشتباه اشعار آزاديخواهي و انقلابي وي ناميده شده بيابيم.
مير هاشم دوه‌چي كه از جانب اهالي محلات شتربان (دوه‌چي) و سرخاب به نمايندگي دوره اول مجلس شوراي ملي برگزيده شده بود و در تهران اقامت داشت، به تبريز برمي‌گردد. (7 محرم 1325 ه.ق) «با آمدن وي به تبريز انجمن ارتجاعي اسلاميه دوه‌چي كه به طرفداري از سلطنت محمدعليشاه، در برابر انجمن ملي تبريز، داير شده بود، تقويت مي‌شود. انجمن اسلاميه براي فريب مردم به ناروا سنگ مسلماني به سينه مي‌زد. شعر مستزاد صراف تحت عنوان «بير چتين خواهش» در اين روزها در حمايت از اسلامي كه اسلاميه نشينان هوادار سلطنت به آن اعتقاد داشتند، در روزنامه آذربايجان چاپ مي‌شود. علت چاپ چنين شعري در روزنامه ملي و مردمي آذربايجان به اين خاطر است كه ، محتوا و معناي شعر طوري است كه هم طرفداران انجمن اسلاميه و هم هواخواهان مشروطه آن را به نفع خود تفسير مي‌كنند. صراف مانند عرفي معتقد بود كه :
چنان با نيك و بد سركن كه بعد از مردنت عرفي
مسلمانت به زمزم شويد و هندو بسوزاند
و خود صراف نيز به صراحت مي‌گويد :
بيلمز نه‌دير كونول‌ده‌كي منظور و مطلبيم
هر فرقه ظن بدلن ائدر بير گمان منه!(15)
شعر مستزاد صراف با رسم‌الخط مرسوم و لهجه تبريزي آن زمان تقريبا دو ماه مانده به مرگش به شكل زير چاپ شده است :
اي ملت اسلام اويان وقت سحردور گؤر بير نه خبردور
بسدور بو قدر ياتما چورورسن نه خبردور دور وقت سحردور
غافل دوشوبن دينوي دنيايه ساتوبسان يوز ايلدي ياتوبسان
بسدور گؤزون آچ سنده كسالت نه قدردور دور وقت سحردور
مين يردن آيلدير سني بيچاره احبا ترپنميسن اصلا
ياتماق بئله اولماز بو اؤلمكدن‌ده بتردور دور وقت سحردور
تاپدور سني همسايه‌لرون دور ماده‌يئر يات كئچميش اولا هيهات!
بو دورده هر كيمسه ياتا قاني هدردور دور وقت سحردور
گون اولدي گون اورتا هامي ياتميشلار اوياندي اؤز عيبينه قاندي
سن يات قوي اولار دورسون اولار چونكي بشر دور دور وقت سحردور
چوخ ترلمسن هيچ خبرون يوخدور پيشرسن ترپنمه اوشورسن
چك يورقاني باشه بدنون شيپ شيپا تردور دور وقت سحردور
بي دردليقي بوشلاما، آختارما حميت لازم دگو غيرت
غيرت ديديگون باشه بلا جانه خطردور دور وقت سحردور
هر كيمسه ديسه ملته دين گئتدي اينانما هيچ بير سؤزه قانما
قانمازليقوون قدريني بول ياخشي سپردور دور وقت سحردور
عالم آييلوب ملت اسلام اوياندي يكسر هامي قاندي
ياتماخ داخي بو عصرده بالله خطردور دور وقت سحردور
يات دورما ضرردور گر گؤزلرون آچسان
باخ گؤر نه خبردور!»(16)
برخي از صراف شناسان معتقدند كه اين اشعار را صراف در سال 1324 ه.ق زماني كه مردم تبريز به تنگ آمده از ترس ماموران دولتي در كنسولگري انگلستان متحصن شده بودند، سروده است. لكن آنان براي اين ادعاي خود سندي ارائه نداده‌اند. حال فرض كنيم كه صراف اين شعر مستزاد را در همان زمان سروده و شاعري بوده مبارز و آزاديخواه و باز قبول كنيم كه بنا به ادعاي مبالغه آميز عده‌اي «وي در مبارزه با خودكامگي آني!!! راحت ننشسته است!!»(17) با قبول چنين فرضياتي اين سؤال مطرح مي‌شود كه صراف بجز اين اشعار دو پهلوي مستزاد كه شعارهاي عوامفريبانه انجمن اسلاميه شتربان به عيان در لابلاي ابيات آن بچشم مي‌خورد، كدام اشعاري را «با مضامين انقلابي سروده است» و «قلم رزم آهنگ» خود را چگونه و در كجا «تبديل به جنگ افزار كرده» است؟!!
اگر صراف از ستمگري ستمگران زمانه بر مردم و وطن‌اش رنج مي‌برد، چرا مانند ديگر شعرا و نويسندگان هم عصرش، در اين باره شعري نسروده و مطلبي ننوشته است؟ چرا در اشعار وي از مطامع محتكران قوت لايموت مردم و گريه كودكان گرسنه و حمله گرسنگان به انبار انبارداراني مانند نظام‌العلما سخني به ميان نيامده است؟ چرا در نكوهش خودكامگان شعري نسروده است؟ چرا آزمندي استعمارگران و اعمال ناشايست محمدعليشاه را افشا نكرده است؟ چرا نظام جابرانه فئوداليزم و علت اعتياد وحشتناك مردم را به مواد مخدر هجو و تقبيح نكرده است؟ چرا از قتل و شكنجه مردم در اشعار او نمونه‌اي يافت نمي‌شود؟ بالاخره چرا صراف در مرگ دختر نوجوان‌اش اشعار سوزناك مي‌سرايد ولي در مورد ديگر دختران معصوم و بي‌پناه تبريز از جمله درباره «صغري»ها و «سروناز»ها كه توسط محمدعلي ميرزا وليعهد دزديده شدند و هيچگونه اثري از آن‌ها بدست نيامد، سكوت اختيار مي‌كند؟ ترانه‌اي كه مردم در وصف صغري و سرنوشت غم انگيز وي سروده بودند، در آن زمان ورد زبان همه بود.
اگر ستارخان تنها براي گرفتن انتقام برادرش تفنگ به دست مي‌گرفت و ديگر ستمكشان را فراموش مي‌كرد، مي‌توانست ستارخان قهرمان باشد و در دل مردم اش جاي گيرد؟
اگر روحانيان عاليمقامي مانند شيخ محمد خياباني‌ها، ثقه‌الاسلام‌ها، و شيخ سليم‌ها و… تنها به منبر و وعظ و به ذكر مصيبت قهرمانان كربلا اكتفا مي‌كردند و مردمشان را در پيكار با يزيديان زمانه مانند صراف تنها مي‌گذاشتند، آيا مي‌توانستند پايه‌هاي سلطنت جابرانه محمدعليشاه را بلرزانند و او را از تخت به پايين بكشند؟
مي‌گويند در عاشوراي 1330 ه.ق وقتي كه مجتهد عاليمقام و محبوب‌القلوب ثقه‌الاسلام و ديگر روحانيان مبارز از جمله شيخ آزادگان (شيخ سليم) و ضياءالعلما در ميدان دانشسراي تبريز به وسيله روسها بر سر دار مي‌رفتند و شيخ سليم فرياد مي‌زد: ملت بدانيد : ما در را شما جان مي‌دهيم! در اين اثنا دستجات عزادار حسيني در گوشه و كنار شهر ، حتي در چند قدمي آنها مشغول عزاداري بودند و قمه زنان قمه بر سر مي‌كوفتند. وقتي كه يك نفر خبر بر سر دار رفتن بزرگان ظلم ستيز دين را بر سر دسته آنان مي‌رساند، وي پس از اندكي تامل مي‌گويد : ما كه نمي توانيم رودرروي روسها بايستيم. آنان توپ و تفنگ و تانك دارند!‌آيا اين سردسته هوادار مكتب صراف فلسفه و چرائي قيام سالار آزادمردان حسين(ع) را مي‌دانست؟!
متاسفانه جواب سؤال منفي است. كل يوم عاشورا و كل ارض كربلا!
ارنست رنان مي‌گويد : «در مشرق زمين مورخان كارشان در واقع فقط جمع‌آوري و روي هم سوار كردن و پشت سرهم گذاشتن مطالب است و بس.
آنان اسناد و مطالب تاريخي را مي‌بلعند ولي هضم نمي‌كنند و آنچه را هم كه مي‌بلعند، چنان در معده آن‌ها دست نخورده و تمام و كمال بجا مي‌ماند كه ممكن است دوباره قطعه قطعه آن‌ها را بيرون آورد.»
اين سخن در مورد برخي از نويسندگان و صراف شناسان صدق مي‌كند.
بر سر اصل مطلب برمي‌گرديم. گفتيم كه براي شناخت صراف و علت سروده شدن ابياتي چند از اشعار او اشاره به يك واقعه مهم تاريخي آن زمان ضروري است. يادآوري اين واقعه اشتباه صراف شناسان را كاملا برملا خواهد ساخت.
در فروردين ماه سال 1286 شمسي، دهقانان قراچمن(18)عليه فئودال روستا – حاجي محمدعلي – سر به شورش برمي‌دارند. آنان درخواست مي‌كنند بعد از اين «امورات‌شان تابع قانون باشد» و در ضمن ، «زورگوئي مباشران متوقف شود، تعهدهائي كه مالكان بر دهقانان تحميل كرده‌اند، لغو گردد و دهقانان به بيگاري گرفته نشوند.»(19)
فئودال قراچمن – حاجي محمد علي – از دست روستائيان شورشي به ميرزا حسن مجتهد، روحاني صاحب نفوذ كه خود از زمين‌داران بزرگ و انباردار محتكر بود، هم چنين به نصرالسلطان حاكم ميانه، شكايت مي‌كند. ميرزا حسن مجتهد فتوا مي‌دهد كه «بايد رعايا حقوق معمولي مالك را بدون عذر و بهانه بپردازند. شام و ناهار، جوجه و تخم مرغ گرفتن و عيديانه و شيريني عروسي، فعله بي‌مزد(بيگاري) و غيره تمامي اينها حقوق معمولي اربابان و مباشران است.»(20) نتيجه آن كه نصرالسلطان صد نفر سواره و صد نفر پياده براي سركوبي دهقانان شورشي اعزام مي‌دارد. آنان در قراچمن حمام خون به راه مي‌اندازند و باخشم و خشونت فراوان «به ترو خشك ابقا نكرده، رعاياي مظلوم و بيچاره را غارت كرده و چاپيده ، و ده را ويران مي‌كنند»(21) و به آتش مي‌كشند و از كشته‌ها پشته مي‌سازند.
عده‌اي از دهقانان قراچمن به روستاي اوزوم دل و ديگر روستاهاي اطراف مي‌گريزند. لكن سواره‌هاي نصرالسلطان به تعقيب آنان مي‌پردازند و تعداد زيادي از آنان را دستگير كرده و مي‌كشند. حتي به كودكان و كهنسالان نيز رحم نمي‌كنند و به زنان و دختران دهقانان تجاوز و بي‌حرمتي مي‌كنند. پنج روز بعد از سركوبي دهقانان شورشي، عده زيادي از آنان به تبريز مي‌آيند و در حياط انجمن ايالتي بست مي‌نشينند و از اين نهاد مردمي دادخواهي مي كنند در همين حال خبر لغو تيول و تيول‌داري در مجلس شوراي ملي به تبريز مي‌رسد . لغو تيول در فروردين ماه 1286 شمسي از اقدامات مهم اولين مجلس شوراي ملي بود مجلس با اين كار خود ضربه مهلكي بر پيكر نظام ارباب رعيتي وارد كرد. و موجبات شادي و اميدواري دهقانان را فراهم آورد.
درنتيجه لغو تيول و جنبش دهقانان قراچمن زمين‌داران و تجار بزرگ با مجلس و اصلاحات آن آشكارا به مخالفت برخاستند. هم چنين آنان با انجمن تبريز كه خريد و فروش و توزيع غله را در استان كنترل مي‌كرد و انبار انبارداران محتكر را به نفع تهيدستان مصادره مي‌نمود، به مقابله برخاستند بدين ترتيب روياروئي اعضاي راديكال انجمن تبريز با زمين‌داران و هواداران نظام فئودالي آغاز مي‌شود. حاجي ميرزا حسن مجتهد كه مجري سياست تجاوزكارانه محمدعليشاه در آذربايجان بود و در ضمن با خانواده حاجي رضا صراف رابطه دوستي داشت، بهمراه ديگر روحانيان زمين‌دار و وابسته به دبار، تلگرافي در نكوهش مشروطه و مجلس و اين كه مشروطه‌خواهان بي‌دين هستند، به تهران مخابره مي‌كنند. اين تلگراف كه از تبريز سنگر مقدم مشروطه‌خواهي ارسال شده بود، براي محمدعليشاه بسيار مغتنم و اميدوار كننده بود. بنابراين دستور مي‌دهد آنرا تكثير كنند و در سطح گسترده پخش نمايند. از طرف ديگر خودش نيز بهمه شهرها تلگراف مي‌زند كه : «اين مجلس بر خلاف مشروطيت است. هر كس منبعد از فرمايشات ما تجاوز كند، مورد تنبيه و سياست سخت خواهد بود.»(22) حاجي ميرزا حسن مجتهد بار ديگر فتوا مي دهد : «مشروطه با اسلام سازش ندارد و اكنون كه شاه به كندن بنياد آن برخاسته، ما نيز بياري شاه برمي‌خيزيم.»(23)
از سوي ديگر مردم تبريز نيز به حمايت از مجلس و دهقانان ستم ديده قراچمن برمي‌خيزند و در حياط انجمن گرد مي‌آيند و مجازات عاملان كشتار بي‌رحمانه قراچمن و استرداد اموال غارت شده آنان را مطالبه مي‌كنند. سرانجام پس از بررسي‌هاي زياد معلوم مي‌شود كشتار و غارت دهقانان قراچمن به دستور ميرزا حسن مجتهد انجام گرفته است.»(24)
انجمن تبريز كه از بدو تولد خود (15 مهر1285) پيوسته در راه حمايت از مشروطه و انتقاد از شاه قدم برداشته بود، در اين زمان به دو دسته تقسيم مي‌شود و بدين ترتيب ناهمساني طبقاتي درون انجمن تبريز برملا مي‌شود. واعظ راديكال شيخ سليم و چند عضو ديگر از انجمن جانب دهقانان شورشي را مي‌گيرند. عده‌اي ديگر به هواداري از فئودال قراچمن برمي‌خيزند. بحث و گفتگوي مخالفان و موافقان در انجمن به جائي نمي‌رسد و «مجتهد كشيده‌اي به صورت شيخ سليم مي‌زند و مجلس به هم مي‌خورد.»(25) و شيخ سليم بعنوان اعتراض انجمن را ترك مي‌كند.
زمين داران منطقه و اعضاي محافل زمامدار و ميرزا حسن مجتهد كه حامياني در گروه رهبري انجمن تبريز داشتند، در جلسه مخفيانه‌اي طرح اخراج واعظان راديكال تبريز يعني شيخ سليم، ميرزا حسين واعظ و ميرزا جواد ناطق را از انجمن تبريز پي‌ريزي مي‌كنند. چند نفر از اعضاي مجاهدان كه در اين جلسه حضور داشته‌اند، بلافاصله مردم آذربايجان را از اين توطئه باخبر مي‌سازند. «حاميان انجمن تبريز از محلات مختلف شهر دكان‌هاي خود را تعطيل مي‌كنند و در محل انجمن گرد مي‌آيند و سه هزار نفر عضو مسلح مجاهدين خواستار اخراج ميرزا حسن مجتهد مي‌شوند. مبارزه دامن اعضاي محافظه‌كارتر انجمن تبريز را هم مي‌گيرد.»(26) سرانجام ميرزا حسن مجتهد و چند روحاني ديگر هوادار او از تبريز اخراج مي‌شوند و بدين ترتيب مبارزه بين دو جناح انجمن بنفع آزاديخواهان مشروطه طلب پايان مي‌گيرد.
سه خطيب نامي مشروطه و صراف رودرروي هم
هم زمان با ايجاد شكاف در انجمن تبريز و شدت گرفتن رودرروئي اعضاي راديكال انجمن و مشروطه طلبان با هواداران نظام خودكامگي ميرزا حسن مجتهد بار ديگر فتوا مي‌دهد كه «ميرزا حسين واعظ بابي است، ميرزا جواد لامذهب است و شيخ سليم تابع اراده آن دو مي‌باشد.»(27)
تاثير نطق‌هاي ميرزا حسين واعظ بحدي بود كه بدخواهان مشروطه «شب و روز مي كوشيدند كه او را بكشند. كار بجائي رسيده بود كه همه وقت مجاهدين از واعظ پاسداري مي‌كردند. واعظ را تنها به قتل تهديد نمي‌كردند، بلكه بهزار وسيله و دسيسه به فناي او اقدام مي‌كردند و حتي مي‌كوشيدند با ارسال پول و قاليچه او را رام كنند ولي وي باهوش‌تر از آن بود كه گول آن‌ها را بخورد و تحفه‌اي از كسي بپذيرد. واعظ با نيروي بيان مردم را با اسلحه رشادت و اراده قوي و عزم خلل ناپذير مسلح مي‌كرد… حتي براي او مبارزه قلمي هم راه انداخته بودند.»(28) و جار و جنجال بپا مي‌كردند. روزنامه ارتجاعي «ملا عمو» ارگان و سخنگوي انجمن اسلاميه كوي دوه‌چي كه به منظور تحريك مردم عليه نظام مشروطه بنيان‌گذاري شده بود، اشعاري از صراف را در نكوهش از مشروطه طلبان به ويژه از ميرزا حسين واعظ و دو خطيب ديگر چاپ و پخش مي‌كرد. صراف در اين زمان كه احساس مي‌كند،‌انجمن اسلاميه از قدرت بيشتري برخوردار است، اين بار صريح‌تر و بدون پرده‌پوشي افكارش را برملا مي‌كند و روحانيان جسور و دشمن سرسخت استبداد و محمدعليشاه را با كلمات ركيك، به انواع تهمت‌ها مي‌آلايد. وي در اشعار خود، ميرزا جواد ناظق خطيب آتشين كلام، شيخ سليم (شهيد روز عاشوراي 1330 ه.ق) و ميرزا حسين واعظ را كه بقول كسروي «خدا حنجره او را براي نجات مشروطه خلق كرده بود»(29)، به گاو و خر و خروس و گراز و مجلس شوراي ملي و انجمن تبريز را به جنگل حسنو (بيشه حسن آّباد قره‌داغ) و گرمابه زنانه تشبيه مي‌كند :
مدت‌دي كي ايرانين ايشي اود دور الو دور
ايران دئمه كاشانه اندوه و خنو دور
بير انجمني ايله‌ميسيز شهرده برپا
قالخيب‌دي گؤيه غلغله، «حمام گرو» دور (30)
گاو و خر و خرسيله قابان صدرنشيني
بو مجلس شورادي و يا كي «حسنو» دور
اوچ ذات سيزي قويماز ئولا مشروطه‌ني شرعي
صدري دوگي‌سي، ساري ياغ و چاي پپودور(31)
چيخ منبره احكام شريعت سوله «واعظ»
منبر سوزي، الـله آدي ياكي «يك و دو»(32) دور
مشروطه چيخاتدي هاموني اودن اشيك‌دن
تالانه گئدن گيتدي قالان‌لاردا گرودور»(33)
صراف در هجويه ديگري ، ميرزا جواد ناطق را آشكارا تهديد مي‌كند و به او خط و نشان مي‌كشد و ميرزا حسين واعظ و شيخ سليم را بباد انتقاد شديد مي‌گيرد و آنان را سبب‌كار اصلي آگاهي و مشروطه‌خواهي مردم مي‌داند:
دئميشم بير گونوم اولسون سنه اي ميرزا جواد!
كيم بيليردي نه‌دي مشروطه نه‌دور بير بئله زاد؟
اياغين منبره قويجاق ائله‌دون حكم جهاد
او قدر داد ائله‌دون خلقي چيخاتدون باشيما
توكدي حريت ايرن عجب كول باشيما
ميرزا حسين واعظي گت دور. ائله دوز دسته باشي
نه اونون مسجدي وار، منبري نه ملك و ماشي
شيخ سليمين نه ائوي، پالتاري، نه اوستو باشي
قالميشام حسرت ايكي قارني يوغون قارداشيما
توكدي حريت ايران عجب كول باشيما (34)
آخرين سخن درباره صراف اينكه وي دير به دنيا آمده بود. او شاعر زمانه خود نبود. روح كلي و فضاي فرهنگي در حال تكوين دوران صراف ، روح نوجوئي، تجددخواهي و سنت شكني بود. زمان عشق بازي با امردان و دلبران پري‌وش گذشته بود. وصف خال لب سيمين غبغبان، سيه زلفان، ابرو كمانان، سرو قامتان و حكايت شمع و پروانه و ليلي و مجنون كهنه شده بود. شعرا و نويسندگان عصر صراف ضروري‌ترين پيام‌هاي سياسي و اجتماعي خود را با مردم در ميان مي‌گذاشتند. از حب وطن و خدمت به ملت ترانه مي‌ساختند. از آزادي و استقلال و حكومت قانون ستايش مي‌كردند. عصر صراف عصر شعرايي مانند ميرزا آقاخان كرماني، علي اكبر صابر، محمدعلي گلزار، ميرزا تقي خان رفعت، سيد اشرف‌الدين گيلاني، عارف قزويني، ملك‌الشعراي بهار و… بود